بعد از ظهر یکی از اولین روزهای خرداد ماه بود که براساس برنامه منظم دکتر عباسی مدیرکل بهزیستی برای دیدار با یکی از بازنشستگان سالهای دور بهزیستی عازم منزل ایشان در خیابان شهید رجایی شهر کرمان شدیم ، براساس نشانی وارد کوچه 34 شهید رجایی شدیم . بالای محل مورد نظر تابلوی مجتمع آموزشی لاله نصب شده بود . ابتدا فکر کردیم که نشانی را اشتباه آمده ایم اما وقتی از یکی از همسایگان سوال کردیم . متوجه شدیم که نشانی درست بوده است . در زدیم و وارد حیاط شدیم ، خانمی مسن به استقبالمان آمد وقتی خودمان را معرفی کردیم و گفتم که دکتر عباسی مدیرکل بهزیستی برای احوالپرسی به دیدارش آمده ، تعجبی همراه با شادی و شعف فراوان سراسر وجودش را فرا گرفته بود و می شد فهمید که باور نکرده است .

به داخل تعارفمان کرد ، رفتیم و نشستیم ، دکتر عباسی احوالش  را پرسید و با هم به گفتگو نشستند یک ساعتی را که در منزل خانم احمد پور بودیم ایشان و مدیرکل از هر دری سخن گفتند و بعد با یک عالمه دعای خیر بدرقه مان کرد.
چند روز بعد تلفنی با ایشان قرار مصاحبه گذاشتم .ساده و بی تکلف پذیرفت و به بهزیستی آمد شرح گفتگوی ما را با خانم طاهره احمد پور می خوانید.
طاهره احمد پور در خانواده ای مذهبی و متدین در شهر کرمان به دنیا آمده خودش معتقد است که دست تقدیر الهی بهترین را برایش رقم زده و با کشاندنش به سوی بهزیستی پاداش بزرگ برایش رقم زده است
احمد پور گفت : در سال 1351 به همت شادروان زهرا محمدی ( مودب ) از مددکاران برجسته و فعال اجتماعی کرمان بنا به ضرورت در محله جانی آباد شهر کرمان که آن روزها به روستایی بدون امکانات شباهت داشت مهدکودکی را دایر کرد و خودش بنا به حکم انجمن زنان نیکو کار کرمان بعنوان مسئول در آنجا مشغول بکار شد.
طاهره خانم احمد پور ، دستی برپیشانی می کشد کمی جابجا می شود و می گوید یادش بخیر ،صبحها به بچه های مردم در حد وسع و آگاهی خودمان آموزش می دادیم و عصرها به زنان محله جانی آباد آموزش خیاطی ، گلدوزی و… و شبها به اتفاق مرحوم زهرا محمدی ( مودب ) در محله شرف اباد به مردم نیازمند کمک می کردیم . و این کارها ادامه داشت تا اینکه انقلاب پیروز شد و مهدکودک را به کمیته امداد حضرت امام (ره ) واگذار کردند که باز من در همان سمت به کار آموزش کودکان و خانمهای محل فعال بودم تا سال 61 که مهدکودک به بهزیستی که تازه تاسیس شده بود واگذار شد.
طاهره خانم کمی مکث می کند و به عکس شهید فیاض بخش که بر دیوار روبرو نصب شده نگاهی می کند و بت حسرت می گوید : خدا رحمتش کند مرد بزرگی بود که اقدامی بزرگ انجام داد ، خدا رحمتش کند و با صالحان هم نشینش .
از من می پرسد تا کجا گفتم و بلافاصله می گوید آهان یادم آمد : مهدکودک که به بهزیستی سپرده شد من به مجتمع خدمات بهزیستی ولیعصر (عج) امروز در انتهای بلوار جهاد آمدم و بعنوان مربی آموزش و کمک مددکار فعالیت جدید خودم را شروع کردم ، روزها با دیگر همکاران در محلات فقیر و حاشیه شهر پای پیاده می گشتیم و معلولین و نیازمندان را شناسایی می کردیم ، عصرها هم با سرو وضع خاک آلود به خانه می رفتیم.
خانم احمد پور رو به من می گوید ، خدا را شکر که امروز همه چیز مهیا است  ، در صورتی که آن سالها با کمترین امکانات کار می کردیم و باز ادامه می دهد در کنار کار کمک مددکاری ، کلاسهای آموزش ویژه خانمها و دختران را نیز در محل مجتمع دایر کردیم .
احمد پور ساکت می شود و به فکر فرو می رود. من هم صبر می کنم تا خودش دوباره آغاز گر سخن باشد لبخندی  می زند و می گوید: خدایا یادم آمد . روزی که مهدکودک را تحویل بهزیستی دادم 140 کودک در آنجا مشغول آموزش  بودند و 20 زن و دختر در حال دریافت آموزش و این برای من افتخار بزرگی بود.و بلافاصله می گوید : آنقدر کارم در مجتمع ولیعصر (ع) خوب بود که یک روز مدیر وقت بهزیستی برای بازدید آمد و کارهای حرفه آموزی من را دید تعجب کرد و گفت : می خواهم به تو اضافه کار بدهم و خودت آخر ماه به من یادآوری کن .
خانم احمد پور به اینجا که می رسد می خندد و می گوید من که اصلاً نمی دانستم اضافه کار چیست به مسئول مجتمع گفتم و او خندید و گفت  :طاهره خانم کجای کاری ؟ اضافه کاری !! ؟ اون هم به تو ؟! خدا  پدر پیامرز اضافه کاری مال از ما بهتر و نه ، سرکاری !!
طاهره خانم در حالی که بلند بلند می خندید گفت : من هم که نمی دانستم  حرفش  را قبول کردم و دیگر هیچ وقت در مور د آن وعده اضافه کاری حرفی نزدم . خلاصه کلاسهای حرفه آموزی ادامه داشت تا اینکه براثر کمبود بودجه تعطیل شد و معاون وقت اجتماعی بهزیستی تصمیم گرفت مرا به مرکز بازپروری زنان بفرستد. رفتم و با قدرت گفتم نمی روم . گفتم من عمری در آموزش بچه ها و زن و دختر مردم کار کردم . حرفه آموزی کرده ام نمی روم  . باید مددکار مردم در کوچه و خیابان باشم . نمی دانم چی شد که دیگر مرا نفرستادند و تا سال 79 که بازنشسته شدم در همان مجتمع ولیعصر(ع ) باقی ماندم .بعد هم که بازنشسته شدم با کمک خانواده و با مجوز فنی و حرفه ای این مجتمع آموزش را راه اندازی کردم که در بحث حرفه آموزی به دختران کرمانی در رشته های مختلف فعال است و از آن سال یعنی 79 تاکنون قریب هزار و صد نفر فارغ التحصیل داشته ام و هم بعنوان کار آفرین برتر حوزه بازنشستگی معرفی شده ام و هم مورد تشویق مسئولان .وقتی مکث می کند . از فرصت استفاده کردم و برای صرف چای دعوتش کردم .
گفت : ما چای بهزیستی را زیاد خورده ایم ، چای بهزیستی به مددکار برای کمک رسانی به نیازمندان نیرو می دهد . بعد از صرف چای بدون قند از ایشان می پرسم : از اینکه سالهای جوانی خودت را در بهزیستی سپری کرده ای پشیمان نیستی ؟ با جدیت و اندکی اخم به چهره می گوید ، اصلاً ، چرا ناراحت ، افتخار می کنم.به خدا به فرزندانم هم بارها گفته ام ، برکت زندگی امروزتان از دعای خیر مددجویان بهزیستی است ، بهزیستی را دست کم نگیرید . بهزیستی جایی است که می توان با کار در آن خشنودی خدا را برای خود بدست آورد.
می گویم طاهره خانم بعد بازنشستگی رابطه ات با بهزیستی چگونه است : خندید و می گوید : هیچ ، می گویم چطور و او می گوید : من بازنشسته شدم و رفتم بهزیستی هم دیگر به من نیاز نداشت : فقط گاهگاهی برای دیدن همکارانم که الان دیگر همه بازنشسته شده اند می آمدم که آنهم این اواخر کمتر شده .
سکوت می کند و انگار چیزی به یادش آمده می گوید : آن روزی که با دکتر عباسی مدیرکل آمدید را یادت هست با سر تایید می کنم و او ادامه می دهد : آن روز اولین مرتبه ای بود که طی سالهای کار در بهزیستی و دوازده ، سیزده سال پس از بازنشستگی کسی از بهزیستی به خانه من آمد.
بدون آنکه چیزی بگویم ، می گوید اصلاٌ باورم نمی شد من که سالها بازنشسته شده بودم مگر می شد کسی از بهزیستی به یاد من باشد ، آنهم کسی که اصلاً من را ندیده و حتی هم سن بچه های من است . بخدا قسم آن لحظه از خوشحالی سراز پا نمی شناختم . نمی دانید چه حالی کردم ، جلوی بچه هام ، جلوی شاگردان و کارمندانم ، قد کشیدم و بزرگ شدم وقتی دکتر عباسی آمد و احوالم را پرسید.این بزرگی این مرد را می رساند . فهم و درایت ایشان بود که آمد و می دانم که به دیگران هم سر زده خدا سیر عمرش کند و به  مدارج  بالاتر برود.
طاهره خانم می گوید : این باعث می شود که ما بازنشسته ها احساس بودن کنیم . احساس اینکه هنوز مورد توجه هستیم ، فراموش نشده ایم . شاید باور نکنید از روزی که مدیرکل به دیدنم آمد . کلی احساس جوانی و نیرو می کنم .
از خانم احمد پور می پرسم چه توصیه ای به مددکاران بهزیستی دارید : فکر می کند و بعد می گوید . در کارها مخصوصاً کارهایی که به گره گشایی از مردم منتهی می شود ، رضای خدا را در نظر داشته باشند. اگر بنا به دلایلی نمی توانید کمکی کنند حداقل سنگ صبور مردم باشند و خوب گوش دهند.
یک ساعت از آغاز گفتگو با خانم طاهره احمد پور گذشته و او باید برای آموزش  هنر آموزان  به مجتمع  برگردد.با او خداحافظی می کنم در حال خارج شدن از اتاق است که می گوید. سلام من را به دکتر عباسی برسان و بگو : بهترین لحظات کار در بهزیستی آن روزی برایم رقم خورد که برای احوالپرسی به خانه ام آمدی .