می خواستم مدیر را ببینم ،مدتها بود که بدنبال فرصتی می گشتم او را ببینم تا شاید بتواند راه حلی برای مشکلم بیابد زیرا همه می گفتند شما باید به بهزیستی مراجعه کنید کار شما مربوط به آن سازمان است. بس که از این  اداره به آن اداره رفتم و از هر مدیری استمداد طلبیدم و همیشه به بن بست خوردم ،خسته شده بودم. نمی دانستم این بار سرانجام کارم چه می شود ؟بهر تقدیر پرسان پرسان به سازمان بهزیستی  رسیدم . سراغ اتاق مدیر را گرفتم به من نشانی طبقه 4 سمت راست ، انتهای راهرو را دادند. به اتاق مدیر رسیدم اما متاسفانه از منشی خبری نبود و با در باز روبرو شدم. از ارباب رجوع دیگری که با هم وارد حوزه مدیر شدیم پرسیدم:« اتاق مدیر کجاست؟»

گفت : «تابلوی در اتاق می گوید همین است. اما به گمانم مدیر نیست ،در اتاقش باز است و منشی هم که نیست .»

خیلی ناراحت شدم ،امیدم ناامید شد و از فرط ناراحتی بر روی صندلی نشستم دیگر نمی دانستم چه کنم؟

امیدها در سر پرورانده بودم که مشکلم حل شود . می خواستم از صندلی بلند شوم که دیدم مردی به همراه پیرمردی که دستش را گرفته تا مبادا زمین بخورد از اتاق مدیر بیرون آمد.

 

دستم را به زانوهایم گذاشتم و از صندلی بلند شدم تا به خانه برگردم و با خود فکر می کردم این بار به همسرم چه بگویم و چگونه برایش توضیح دهم که نتوانستم کاری انجام دهم ؟ ناگهان مرد جوان که از پیرمرد ی که لبش مدام به دعا باز بود و پشت سر هم می گفت :«خدا خیرت دهد خیر از جونیت ببینی .الهی همیشه سالم باشی و…. خداحافظ کرد و گفت :« آقا کاری داشتید ؟»

گفت: «داشتم ؛و لی چه فایده ،اداره ای بی در و پیکری است  نه مدیری هست و نه منشی .»
گفت: «آخر وقت اداری است ،حتماً منشی کار داشتند و زودتر رفتند.»
با عصبانیت گفتم : «شانس من است .»
آمدم از در بیرون ،وارد راهرو شدم که برگردم به خانه که باز مرد جوان با صدای بلند گفت :« حالا پدر جان بگو ببینم با مدیر چه کا ر داشتی ؟» گفتم : «چه فرقی می کنه؟»  که آمد و دستم را گرفت و برد به سمت اتاق مدیر و با خنده گفت:« حالا بیا بشین کمی استراحت کن بگو ببینم با مدیر چه کار دارید؟شاید تا شما کمی استراحت می کنید مدیر بیاید .»
اگر چه تمایلی به برگشتن نداشتم ولی به دلیل اینکه گفت شاید مدیر بیاید وارد اتاق مدیر شدم و بر صندلی نشستم .
این آقای جوان دست از سر من نمی کشید و مرتب می پرسید خب حالا بگو ببینم با مدیر چه کار داری ؟ و من مدام از پاسخ دادن طفره می رفتم و می گفتم با خودش کار دارم .
نمی دانم چی شد که بالاخره لب به سخن گشودم و درد دلهایم را به او گفتم و برایش تعریف کردم که در خانه دو فرزند معلول دارم که دیگر از عهده مخارجشان بر نمی آیم .به  او گفتم که دیگر توان نگهداری از آنها را ندارم و نمی توانم ناراحتیشان را ببینم .
در پاسخ به من گفت : «نگران نباش برای همه اینها که می گویی راه حل وجود دارد شما می توانید علاوه بر مستمری ماهانه ای که برای معلولین تحت پوشش بهزیستی در نظر گرفته شده  از حق پرستاری و یا امکانات درمانی که برای  معلولین وجود دارد نیز استفاده کنید .»
بعد از 20 دقیقه ای متوجه شدم که من تمام مشکلاتم را به او گفتم و او برای همه راه حلی پیشنهاد کرد راه حلی که هرچند بلحاظ مادی شاید ارزش زیادی نداشت اما از بعد معنوی بسیار ارزشمند بود .
با تعجب گفتم:« شما در این اداره چه کاره اید اصلاً فامیل شما چیست؟ » جوابی به من داد که انتظارش را نداشتم با خنده گفت :« اصل ماجرا این است که من خدمت گذار شمایم اما بلحاظ چارت اداری مدیر سازمان .»
نمی دانستم چگونه از او غذر خواهی کنم ،چگونه تشکر کنم  و چگونه از او بخواهم که مرا بواسطه پیش داروی که در مورد ایشان کرده ام ،ببخشد .
از اتاق که بیرون آمدم مراجعه کننده دیگری را دیدم که او نیز ماجرای من برایش تکرار شده بود آنجا بود که فهمیدم دکتر عباسی مدیر کل بهزیستی هر چند وقت یکبار  از منشی و مسئول دفتر خود می خواهد که در را باز بگذارند تا مراجعین بی واسطه با مدیر ملاقات داشته باشند .
با خود می اندیشیدم که ای کاش همه مدیران فرصت اینچنینی را برای حضور مردم در کنار خود و در اتاق خود را فراهم می کردند و قفل دربها را باز می کردند تا شاید فرصتی برای کمک به نیازمندی که مدتها در انتظار یاری است فراهم شود .
آنچه که در بالا خواندید دل نوشته یک ارباب رجوع بود که  برای روابط عمومی سازمان بهزیستی استان کرمان ارسال شده بود.